شب جمعه غسل میکنم. وسایلم را آماده کنار هم میچینم. و زود میخوابم تا صبح کِسل نباشم. بعد از نماز، لباسهام را میپوشم و توی حیاط کوچیک خونمون رادیو موبایلم را روشن میکنم، عهد میخونن، یه مقدار با خودم و خدا حرف میزنم، درخواست هر هفتهام را ازش میخوام.
آخرین بررسیها را انجام میدم،کیف دستی، اوراق و مدارک، پول، وسایل شخصی و کفش کتانی که 5000 تومان مخصوص این کار خریدم. و به خدا میگم: «آمادم.»
انتظار چیز جالبی نیست، هنوز خبری نرسیده. ندبه را شروع کردن، منم زمزمه میکنم. یکی از گوشیهای هنزفری را به گوشم نمیزنم، تا آن صدای روحانی را بشنوم ... ندبه دارد تمام میشود، سه بار یا مهدی ادرکنی را گفتهام ولی هنوز صدایی نشنیدم!! با خودم میگم مطمئنا اون جواب داده، ولی تو، تو خنگِ نشنیدی.
ندبه تمام شده و ساعت حدود هشت صبحه، مثل هر صبح جمعه که تا به امروز داشتهام، میکوبم توی سرم،که خاک بَر سَرت، آنقدر گوشات صدای ناجور شنیده که جواب امام زمانت را نمیشنوی!! گناهها تند تند از جلوی چشمام رد میشن و از این بدبختی عصر غیبت که دچارش شدم گِریَم میگیره ... در خونه را باز میکنم، شاید یکی از همسایهها که مسلمان شیعه است، صدا بزنه، «آهای مردم مهدی آمد.»
کلمات کلیدی: روزنوشت
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.