کاش اینجا صدای گنجشکها بیآد. با یه قهوه ترک، گنده و خفن. دلم میخواد خدا دوستم داشته باشه؛ سوالی که سریع از مغز نیمه تعطیلم میگذره، «تو هم خدا را دوست داری؟» جوابی نمیدم. الکی فکرم را میبرم تا هیچیجا، تا همون گنجیشک قهوهای ترک. ذهنم را دور میدم به سمت اردوی از بلاگ تا پلاک، به نشریهای که داره چاپ میشه، قطاری که سوت میخواهد کشید، غذایی که برای جسم و روح تمام شده، آخ که چقدر گشنمه! الان توی خونه دارن دست پخت خوشمزه خواهرم را نوش و جان میکنند ولی من اینجا باید ...
کاش گنجشک قهوهای ترکی اینجا بود تا با هم حرف میزدیم، خیلی حال میداد، چون من حرفش را نمیفهمیدم ولی اون حرف منو نمیفهمید شاید. قهوهی ترک را دوست دارم. کافه بارون را فکر نکنم. ولی بچههایی که فردا شب آنجا جمع میشن را خیلی. کلاً از کافه خوشم نمیآد. پارک و قدم زدن را بیشتر حالی هست در ما و میباشد.
همهی فکرم شده سفر بازدید از مناطق جنگی، البته اگر این گنجشک و قهوه و گسنگی بزاره.
چیچی آخرش:
کلمات کلیدی: روزنوشت
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.