بارزترین خاطرهای که از امام رضوان الله تعالی علیه دارم، عکسیه که 5 سالگی با تصویر ایشان در دست و تفنگ به کمر، انداختم. خاطره بعدی، صبح 14 خرداد بود.+ هوای صبح رو به گرمی میرفت و خونه ما کولر نداشت. تو حیاط نشسته بودیم و رادیو روی نرده حفاظ راه پله زیرزمین خونه 55 متریمون داشت قرآن می خوند. بی اعتنا به قرآن از حیاط کوچیک وارد آشپزخونه نقلیمون شدم. و بعد لفظ انا الله و انا الیه راجعون و صدای جیغ مادرم و همسر شهید همسایه، هاجر خانم یادم مونده، و هرگز یادم نمیره. انگار آسمون روی سر ما خراب شده باشه. کمتر از ده دقیقه تمام محله به هم ریخت. خونه هاجر خانم(همسر شهید) مأمن خانمها شده بود. پدرم آرام اشک میریخت. یادم هست که تا چند روز محلمون اصلاً آرامش نداشت.
روضه و مداحی و زیارت عاشورا، هر روز چند تا خونه مراسم بود. از همه بیشتر خونه خانوادههای شهداء، که مسلماً پدر مهربانشان را مثل بقیه ملت از دست داده بودند. روز دوم سوم اجازه نمیدادم حتی یک نفر تو محله بخنده، بازی کنه یا بدوه و شلوغی کنه. همه باید میاومدن تو روضه. دخترها باید حتماً چادر مشکی سر میکردن و میرفتن مراسم. والا مجبور میشدن سخنرانیم را درباره امام و لزوم روضه و گریه برای ایشان گوش کنن. بچههای محل آرام (مثل یتمها) تو کوچه مینشستن و برادر خواهرهای کوچک را نگه میداشتن، یا میرفتن کمک خانوادهها، خرید میکردن تا اونا به مراسم و عزاداری برسن. یادم هست که چند بار هم دعوا کردم تا عدهای که آرام نمیگرفتن و کمک نمیکردن سرجاشون بنشونم. روزهای بعد میرفتم زیر چادر مادرم و تنهایی روضه میخوندم و امام امام میکردم و اشک میریختم.
دکتر گفته بود "این بچه را ببرید تو مراسم هفتم شرکت کنه." تو خواب بقلم کردن و راه افتادیم. وقتی بلند شدم تو مینی بوس بودم، باز خوابیدم تا دم در جماران. از تو باغ کوچهها گذشتیم، خیلی طول کشید. حوالی نماز ظهر محل اصلی مراسم هفتم رحلت امام بودیم. کانتینرها را گذاشته بودن و محل مناسبی ایجاد شده بود. الان که فیلمها را میبینم، میفهمم که امام را دفن و تشیع کرده بودن(اون موقع نمیدانستم) و آن تابوت شیشهای که تو فیلمها هست را یادم هست، آنجا بود. آقای رفسنجانی را از پشت شیشه بنز مشکی کاملاً دیدم که آمدن. آقای مهدوی کنی که با پای پیاده آمدن را و مقام معظم رهبری را دیدم، خیلی شلوغ شد، خیلیهای دیگر آمدن که من دیگر نتوانستم ببینم.
یادم هست که مردم اصلاً نمیدانستن چه حالی دارند، اغراق نمیکنم اگر بگم نوعی از جنون در مردم بود، من هم اینگونه بودم. بعضی فقط قدم میزدن و به خود میپیچیدند، بعضی با خود حرف میزدن و گریه میکردن، خانمها دور هم جمع شده بودن و عزاداری میکردن.
هلی کوپترها گل میریختن و ویژه نامه کیهان، اطلاعات و عکس امام بین مردم پخش شد.
غروب وقته وداع شده بود، مردم حال عجیبی داشتن... یه قدم می رفتن، برمیگشتن یک نگاه و بعد گریه میکردن ... دیگر شب شده بود. آنجا هیچ امکاناتی نبود، آب و دستشویی خیلی کم بود. راه افتادیم تا خانه، 4 ساعت 10 نفر سرپا تا خونه تو مینی بوس ایستادیم.
بعد از این ایام مجبور شدن چشمم را میل بزنن تا راه اشکم باز شود. هنوز که هنوزه به سختی اشک میاد. هر وقت که فیلم امام را میبینم که برای مردم دست تکان میدهد مو بر بدنم سیخ و اشک راحت روان میشود. و وقتی که از آن در سفید کوچک خارج میشود، باتمام وجود لبخند میزنم. و هنوز منتظرم جده بزرگوارشان از همان در داخل شوند و ما خدمتشان باشیم. خودمان که دیگر بزرگ شدیم ولی بچههایمان را بفرستیم بالا که دست روی سرشان بکشند. و نگاه بس مختصر به ما بیندازند. که دیگر هیچ از خدا نمیخوام.
وقتی تو 5 سالگی با عکس امام و تفنگ به کمر عکس انداختم، مادرم به هم میگفت "فدایی خمینی" و این قشنگترین و لذتبخشترین عکسیه که تا حالا انداختم.
با خود عهد بستم که امام، فرزندان امام، راه امام و خاطراتم با ایشان را هرگز فراموش نکنم ... عهد نشکستم، خدا میداند.
کلمات کلیدی:
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.