شب جمعه، غسل لیلالرغائب، شب آرزوها، پاکی جسم، مقدمهای برای پاکی روح، زیر دوش فکر میکردم، بعد از انجام نماز مخصوص امشب، از خدا چی بخوام، به خودم گفتم «بیا با خودت رو راست باش، اون چیزی که تو دلت است را بگو». دیدم اول سلامتی یکی از آشنایان را میخواهم، بعد بندگی کردن برای خدا را خواستم، بعد تعجیل در فرج و ... سلامتی و طول عمر خانوادهام، و اینکه من تحمل هجر و دوری را ندارم ... بقیش دیگه تو مادیات و معنویات ریز شد و خیلی سریع تو ذهنم مرور کردم. تازه مغرب است و تا نماز مخصوص امشب چند ساعت مانده.
چند ساعت با خودم کلنجار رفتم، کدامش را اول با خدا بگم. گفتم اول فرج، اول مسلمین، اول بقیه مردم، اول خانوادههامان، اول علمای اسلام ... من هم همین کار را کردم!!!
سجده آخر هفتاد مرببه «سبوح القدوس رب الملائکه و روح» را میگفتم. چشمام پر از اشک بود،ولی جاری نمیشد. طوفانی آنسوتر ...احساس میکردم مادرم به عرش رفته بود ... احساس کردم کس گفت: خدا میشنوه بگو، هر چی میخوای بگو، که خدا بر هر کاری توانست. مبهوت نگاهش میکردم، یه جوری نگام کرد و گفت: یعنی تو میگی خدا نمیتونه آروزهای تو یه الف بچه را بهت بده.
گفتم: نه که نتونه، ولی وقتی میدونم حنای من جلوی در خونه خدا خیلی پررنگ نیست، به اندازه این همه خواسته رنگ نداره ...چی بخوام با کدوم آبرو؟
گفت: به لطف و کرم و عنایت خدا امید نداری؟!!
اینو که گفت، سیل آمده بود، دنیا زیر آب رفت.
از خدا خیلی خواستم ... خیلی خواستم ... امید دارم به خاطر ذات مهربونش عنایت کنه.
/حرف ذهن/ این مسئله ذهنم را مشغول کرده که من چقدر به خدا ایمان دارم؟ اگر ایمان ما مسلمانها به خدا، مشتی بود، این همه بیعزتی و بیتقوایی داشتیم؟ زندگیمان چقدر قشنگه وقتی خدا دم دستت نشسته، دیگه گناه معنا نداره، بی اخلاقی مهاله(محاله)، تنهایی معنا نداره، ضعف و ترس معنا نداره، چون ... خدا ... هست. توی توشمون چقدر ایمان هست؟
/پ.ن/ برای هرکس دیگر چهار پنج ساعت حرف میزدم، خسته میشد. خوابش میآمد و شاید پرخاش میکرد، باید ده بار معذرتخواهی اساسی میکردم؛ ولی تو این همه با مهربونی به حرفهای یه خطاکار گوش کردی، خدای مهربونم.
خدای مهربونم، خوب میدانی حجم سینههایمان، مثل خانهمان کوچک است، آره خانه دلم آنقدر کوچیکه، که یا جای غیر تو است یا جای تو عزیز مهربونم ... من غیر تو را نمیخوام. هر کس که میآد وارد دلم بشه، مهر تو باید رو سینش باشه، دوست دارم این طوری باشه، کمکم میکنی؟
چند ساعت آخر 5 شنبه و اوایل جمعه غوغایی تو دلم بود، بعضی چیزها را سخت میشه گفت، اگر خیلی واضح نبود، ببخشید دست خودم نبود؛ خب قلم و زبانم ناتوانه !! میخواستم اصلا در مورد مسئله دیگهای حرف بزنم در مورد ا ینکه آرزو چه ارزشی داره و چقدر میتونی برای رسیدن به آرزوهات بدی. همینقدر هم که نوشتم خدا را شکر ...
کلمات کلیدی: روزنوشت
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.