برای نماز که میایستاد، خیلی آرام و راحت، انگار خدا جلویش مجسم باشه، نیاز میگفت. انگار جسمی نداشت که سنگینی کند، پرواز میکرد. همیشه زیر لب چیزی زمزمه میکرد، که هیچ کدام از ما نمیشنیدیم، دوستان میگفتند حتما ذکر میگوید، ولی به نظر من شبیه حرف زدن بود. سنش بالا بود ولی از ما فعالتر. دائم البکا بود(دائم اشک داشت) ولی همیشه خندان؛ همیشه خندان حتی وقتی چشمانش پر اشک بود.
سی سال بود که آمده بود ایران برای درس طلبگی. از بچههای مبارز مزار شریف بود تو جنگ بر علیه شوروی. برای بچهها از طالبان و افکارش گفت، از مبارزه و جهاد گفت، از شهادت احمدشاه مسعود و بزرگان جهاد، از رنجهایی که این ملت کشیدند. خیلی کم حرف میزد ولی هر کلامش دنیایی ارزش داشت.
خیلی دوست داشت، همهی اعمال اعتکاف را انجام بده ولی توان جسمیش مجال نداد، روز آخر وسط دعای ام داود، حالِش بد شد. دراز کشید و همان حالتی، اشک میریخت و چند لحظه بعد، فقط حرف میزد، با کی؟ نمیدونم.
قدش از من کوتاهتر نبود، چون کمرش خمیده شده بود، قدش کوتاهتر به نظر میرسید. دیشب بغل گرفتمش و خداحافظی کردم، خودش را رها کرد و گریه امانش نداد، من هم. ما باید از او میخواستیم تا برایم دعا کند، ولی برعکس بود؛ چشمانش پر اشک بود و محتاجانه از ما التماس دعا داشت.
گفتم: پدرجان، انشالله سال بعدی، همین جا زیارتت کنم. با لبخند اشک گفت: فکر نکنم عمری باقی بمونه –انگار که بخواد حرف را عوض کنه، گفت– انشالله پسرم، انشالله.
و من پیشانی یکی از بندگان خاص و خالص خدا را بوسیدم.
برای نماز که میایستاد، خیلی آرام و راحت، انگار خدا جلویش مجسم باشه، راز میشنید.
پ.ن:
سلام. الحمدلله اعتکاف وبلاگنویسی، جالب و لذت بخش بود. آدمهایی را دیدم که بسمت آدمیت و خلیفتاللهشدن با سرعت و شتاب میرفتند، امیدوارم تندر شتابشان ذرهای به تن و روحم خورده باشد، همین، ما را از کرامتشان بس است. همان توفیق بندگی و بهشت و رضایت خدا و تاثیرگذار بودن در راه ارمانها و ارزشهای انقلاب و اسلام و سعادت دنیا و اخرت برایم کافی است.
حدود 12 ساعته آومدم خونه، دلم به شدت گرفته،تنگ است. امشب یه سر اینجا بزنید
کلمات کلیدی: روزنوشت
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.