مرد گنده آمپولی به بازوم زد، و گریه خفنی از من سر زد. حسن هم دردش امده بود ولی انگار که تو خونه بهش گفته بودن که درد داره و نباید گریه کنی. به روی خودش نمیاورد. پهنای صورتم اشک بود. مادرم حوله داغ کرد گذاشت روش. بابام برام یه کیف و یه کفش خرید . بعداً فهمیدم که این کیف ها برای بردن غذاس. بابام اشتباهی خریده بود. نشد که ببره پس. مثل کیف های مداد رنگی که الان هست. فقط خیلی بزرگ و بی ریخت ولی خدایش محکم بود، تو دست من یه سال دوام اورد.
الف، ب، ج، د، ه، و، ز. من کلاس اول «ز» بودم. یک کلاس کوچیک، کیپِ کیپ پر بچه های بی دندون. مدرسه خیلی شلوغ بود. چون هیکلمان گوشتیتر از بقیه بود (ماشالله، بزنم به تخته) رفتم ته کلاس. یکی مانده به آخر. هشت ردیف تا معلم فاصله داشتیم. همان هفته اول به علت آسیبزدن به نقطه حساس یکی از بچهها عذرمان را خواستن. فکر میکردم اینجا هم مثل محلهمان است. هر کس زورش بیشتر ...
با همون کیف بی ریخت و ضایع ولی محکم، تا آخر سال سر و صورت چند نفر تغییر شکل پیدا کرد. یادم هست، صورت چند نفر را کبود کردم. یکی خورد زیر چشمش. تا صبح خوابم نبرد. نکنه خورده باشد تو چشمش. فردا با مادرش آمده بود. همون لحظه صورتم سرخ شد.
معلم داشت علامات را می پرسید، دایره، مربع، خط راست، ... وحید مهری(الان مهندسی بورسیه ارتش می خونه) مثل بلبل جواب میداد. من و حسن که قبل از شروع شدن مدرسه تمام حروف را یاد گرفته بودیم و تا مرد با اسب آمد را از حفظ کرده بودیم، از اینکه علامات را کامل بلد نیستیم خیلی بهمان برخورد!
از فرداش هر روز یکی از وسایل این وحید اقا گم میشد و بعد از اینکه یکی دیگه میخرید باز پیدا میشد !!!
زمستان بود، برف سخت آمده بود و اضافه کاری وایساده بود. سی چهل سانتی روی زمین بود. کلاه یکی از بچه ها(فکر کنم مال وحید بود) دست به دست میشد، این بیچاره هم دنبال کلاهش. ناظم ما را دید ... با دست و پای خیس بدون دستکش و کلاه دور حیاط مدرسه میدویدیم.
زنگ تفریح: کنار بوفه: نتیجه گیری از حوادث زنگ قبل:
یک. کلاس اول آمپول میزنند.
دو. من کیفم را دوست نداشتم. میگفتم صد رحمت به گونی و کش.
سه. خوبی کلاس اول این است که توی پروندهات چیزی نمینویسند ... والا پروندهام پر بود از تنبیهها و تذکرات.
چهار. پدرم تو ابتدایی هیچ وقت به مدرسهآم نیامد. چون نبود که بیاید. خودم بودم و خودم.
پنچ. حسن تو رفاقت خیلی حال داده بهم. بعد از ماه رمضون خونشون میره یه محله دیگه. بعد از هیجده سال رفقات. حسن الان مهندسی میکانیک میخونه.
ششم. روز اولی که رفتم مدرسه، قرار بود داداش من و حسن بییان دنبالمون. نیامدن، ما هم مجبور شدن خودمان بیایم خونه. بالا پشت بون خونهمون را آسفالت میکردیم. بوش همه محل را برداشته بود. داداشم بعد از من آمد خانه، گفت که از دور مراقبم بوده و یک نصیحت کرد، گفت:«باید خودت باشی و خودت. حقت را میخورند اگر نگیریش. هیچ کس به تو رحم نمیکنه.»
حالا بعد 18 - 17سال تو دانشگاه، رئیس دانشگاه با اون حزب الله بازیش حق مسلم غیر هستهای دانشجوها را میخوره. حق را باید گرفت، حتی اگر روی پروند دانشگاهیت نوشته باشد، یک ترم توبیخی.
ششم. بعضی وقتها خواب بخاری کلاسمان را میبینم ... من زیادش کردم، خوب سرد بود ... فردا کلاسمان سیاه سیاه شده بود. سال بعد گاز کشیدن.
هفتم. خیلی برای خودم متاسفم که اسم معلم کلاس اولم را به یاد ندارم. متاسفم.
پس از متن: قالب خوشگلی که روی وبلاگم است را آقا مهدی زحمتشو کشیدن. ممنون به خاطر همه زحمات.
آقا پویا، پرتو ما را به بیان خاطراتمان از دوران مدرسه، تشویق کردن، که نتیجش این مطلب شد. مشتاق دیدارت هستیم، اقای پرتو، انشالله ضیافت رضوان.
کلمات کلیدی: دوران ما
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.