سفارش تبلیغ
صبا ویژن

موقتا عنوان ندارد

کافه بارون

مظاهر دیدگاه

نمی‌دانم حامد ما را کجا می‌برد؟ تا به حال کافی شاپ نرفته‌ام! به کار و راهم نخورده!! یه مغازه‌ کوچیک با ستِ قهوه‌ای و محیطی صمیمی. دو تا میز را بهم می‌چسبانیم و هفت نفره دور تا دور می‌شینیم. جای خوب و دنجیه.
نگرانم، امشب چطوری می‌گذره؟ پول نقد کافی همراهم نیست. اینجا پایانه‌ی پرداخت هم نداره! اولین جلسه هفتگیه و من نگرانم. اتفاقاً شب تولدم هم هست. حامد آخرین نوشته وبلاگش را خواند. یه جا در مورد صدای موتور یخچال در سکوت مطلق نوشته بود. صدای یخچال در سکوت را مجسم کردم؛ سکوتش آرام بخش است ولی صدای یخچال مغزت را رنگ‌آمیزی و خط‌خطی می‌کند. آقای فضل شعر سروده خودشان را خواندند. لذت بخش بود.

به غیر ما کسی تو کافی شاپ کوچیک باران نیست. هنوز مضطربم، بچه‌ها شوخی می‌کنند و خنده روی لب‏هاشونه. غذا آماده شده، چیپس و پنیر، با دلستر ایستک. من به صورت بچه‌ها نگاه می‌کنم و شادی را در صورت‌شان می‌بینم و خوشحال می‌شوم که بچه‌ها شادن. بغض گلویم را گرفته.
بابابزرگ برایمان داستان کوتاهی را خواند، آرام و روان و دوست‏داشتنی. درباره نیم‌فاصله و تذکرات الفبای وبلاگ‌نویسی صحبت می‏کن. مجاهد با لذت و هیجان گوش می‌ده. محمدحامد هنوز هم حالت طنزش را داره. مهدی یه مقدار خستس ولی باز صدای خندش کافه را برداشته. حامد هم، جلسه را حدوداً مدیریت می‌کنه و خوش‏حاله که ما دور هم جمع شدیم. حسن کجاست؟ رفته است غذا را بگیرد. میروم برای کمک. سه تا ظرف دو نفره چیپس و پنیر و یه تکی برای من. تا به‌حال از اینها نخوردم. خوشمزس... با سُس تاییدش می‌کنم.

خواهر عزیزم زنگ زد، بیدار مانده تا من بیایم. ساعت از یازده گذشته. باید بخوابد. گل سرخی را که خریده روی صفحه کلید گذاشته. معذرت خواهی می‌کند. تلفن را قطع می‌کنم ... اشک ... دست خودم نبود. برای لحظه‌ای مغزم بنگ می‌زند. ها غذایم مانده ...
آخر کار برام فال گرفتن و دستم را تو پوست گردو نهادند.

نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر

ز وصل روی جوانان تمتّعی بردار
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر

نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی
که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر

معاشری خوش و رودی بساز می‌خواهم
که درد خویش بگویم به ناله‌ی بم و زیر

بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر

چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر

چو لاله در قدحم ریز ساقیا می و مشک
که نقش خال نگارم نمی‌رود ز ضمیر
... غزل 256.

حامد آقاجانی از طرف دوستان رمان ارزشمند و گران‌قیمت «خانه‌ پریان» آقای تورج زاهدی را بهم هدیه داد. کمی مانده اشکم در بیاید.  رفقا خیلی ممنون.
تا برگردیم خانه، تو راه جلسه را جمع بندی کردیم و ضعف‌هاش را می‌گیم. مسیری را پیاده آمدیم. بچه‌ها شنصد تا جوک گفتن، فکر کنم صدای خنده‌هامون مزاحم مردم هم شد؛
حسابی گرد و خاک کردیم. شب قشنگی بود. لذت بخش. و به یادماندنی. ممنونم.


کلمات کلیدی: روزنوشت

?بازدید امروز: (44) ، بازدید دیروز: (23) ، کل بازدیدها: (271405)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ