1.
نمره 20 گرفتهای. پشت و روی صفحه سفید A4 آبی است. نمره 20 گرفتهای.
دستهایم را باز میکنم و آرام حجم وجودت را با قلبم پنهان میکنم...
آغوشم را باز میکنم ... یعنی دوستتدارم...
حس زیبایی است. حس دوستداشتن، حس به شدت دوستداشتن...
2.
لبتاب، عینک، چشم، اشک، کز، اضطراب ...
نگاهش میکنم
چیزی وجودش را آزار میدهد. قلبش را میفشارد. چیزی شبیه درد است
ولی قصد بیانش را ندارد
فقط نگاه میکنم. در واقع زُل میزنم.
«به چشای من نگاه کن!»
به چشمانم که نگاه میکنند، هر دو با من حرف میزنند ، و از حال میروند.
3.
چیزی ازدرونم میگوید، برو زیارت بعد هم کتابخانه برای امتحان چهارشبنه(امروز).
نه، امتحان دارم و سخت عقب. میروم کتابخانه، بعد از درس میایم زیارت و بعد هم جلسه.
برادرم مرا می رساند. ده دقیقه صرفه وقت بهم میرساند.
دلیلم برای حرم نرفتن چه بود؟ درس، امتحان، تنبلی ، ترس از دیررسیدن سر درس یا شیطان؟ فکر کنم دلیلش دیر رسیدن بود!
« دستت درد نکنه، من کنار پل پیادهمیشوم. نگه دار. ممنون.»
بیست متر آنطرفتر میزند روی ترمز و پارکینگ میکند.
آنجا نانوایی هست.«میخوای نون بخری؟»
«نه. بریم زیارت»
دلم هوری میریزد.کمیمانده ،در چشانم هوا ابری شود.خشکم زده . ساعت را نگاه میکنم. نیم ساعتی وقت داریم. دقیقاً به قاعدهی زیارت.
+ میگوید: « برو بمیر. هنوز آدم نشدهای؟ هنوز باید به زور بیاورمت میخانه، واقعاً که؟!!!
جخ اگر آدم شدهبودی الان باید روغنت تمام میشد. میرفتی تو کار گوشتت. گوشتت را بی روغن سرخ می کردی. میچسبید. جز و جز صدا میداد. میسوخت ... میسوخت ... می سوخت ... میآمدی پیش ما برای روغن و گوشت بیشتر... هنوز باید به زور بیاورمت میخانه، واقعاً که؟»
4.
صحبت میکردیم.اشکم نمیآمد. فقط سوزش چشم و قرمزی. برای لحظهای رفت و برگشت. اشک توی چشمش پر بود. تکیه داد، آرام سرش را چرخاند و گفت :«شکر»
تنم لرزید ... زمین ... چشمم... دلم ... لرزید ...
شُکرت بوی دوستداشتن میداد. بیشتر! بوی خیلی دوستداشتن ... شاید هم بیشتر ... بوی عشـ ...
کلمات کلیدی: روزنوشت
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.