پرسه میزنم در خیابانهای نت، کوچهپسکوچههای خاطرات، کوچههای بنبست فکر، و بزرگراههای تخیلم.
این روزها «گذر از تمدن» را بدون هیچ بهانهای طی میکنم؛ فاصله بین توحش انسانی با تمدن حیوانی ناچیز است.
من تشنهام و گرسنه در نت، خاطرات، فکر و خیال. میگوید صفا را جایی مییابم که قبلش باید از چلوخورشتی رد بشوم. بوی مرغ و خورشت تازه من گرسنه را بیهوش میکند. میگوید نباید لب بزنی. و من ماندهام جلوی چلوخورشتی، غش کرده برروی «دستی که نیست»،ولی آسفالت هست. آسفالتی که مغزم را به مهمانی خون میبرد تا خودش سیراب شود. آسفالتهای خون آشامِ خونخوار.
مرا به کناری میکِشند در واقع، و در حقیقت مرا به کناری پرت میکنند. نفس بیرمقی دارم و چشمانم سیاهی میرود. بیهیچ نشانی همانجا خاکم میکنند. نه سنگی، نه اسمی، نه تاریخی ... انگار این آخر پرده دوم است ...
میدانی چرا پرسه میزنم؟ چرادر میانه توحش انسانی و تمدن حیوانی ماندهام؟ چرا تشنهام؟ چرا غَش کردهام؟ چرا خاکم کردهاند؟
«دستی که باید باشد، نیست»
پ.ن: پرده اول را ازل پخش کردن. سوم هم بعد از مرگ، چهارم هم ...
کلمات کلیدی: دوران ما
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.