قضیه از اون جایی شروع شد که یه سگ خونگی، بچه چهار پنچ سالهی انگلیسی رو تیکهتیکه نموده
بهم نهیب زد: سگ خودت کجاس؟ هاپوی گندی خودت را فراموش کردی؟
من هم یه سگ دارم، اسمش خیلی ضایعس «نفس اماره». با هم زندگی میکنی، از روز اول باهم هستیم، تفریح میریم، با هم قدم میزنیم، خیلی از درآمد خودم و جد درآبادم را خرجش میکنم، آخر هم سیر نمیشه. به غیر آسیب و تهدید و درندگی هیچی برای من نداشته. بدبختییه برای خودش. روز و هفتهای نیست که بهم حمله نکنه! ای کاش فقط به من آسیب میزد، بقیه را هم توسط من اذیت میکنه. همه را برق میگیره، ما را چراغ نفتی. این هم از شانس ماست. یه لحظه ازش غافل میشم، میپره و منو گاز میگیره، یه مرتبه توسط چشمام به روح و دلم حمله میکنه. خیلی وقته دنبال یه قلاده خوب و سفت و سخت براشم ولی هنوز نتونستم یه محکم محکمش را تهیه کنم. حواسم نباشه همه را میزنه پاره پاره میکنه.
میترسم ایمانم را بترسونه و مسیرش را عوض کنه. میترسم یه موقع حفاظش را پاره کنه، دل و ایمان و روحم را یه جا، به قتل برسونه.
سگان خاموش، بیدارند. قلادهها نایابند.
کلمات کلیدی: دوران ما
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.