من آن سرابم که بی نقاب آب، تشنگی های تو را می تارانم. من آن میوۀ لهیده ام که طعم تند غرور می دهد، اما دامن به دست بادها نمی سپارد. غم سراسر وجودم را فراگرفته است، فکرم، بی یاد تو هیچ فسفری نمی سوزاند، پشت در مغازه تندرستی نوشته اند به علت خرابی دل تعطیل است.
به بازگشت نمی اندیشم، به خنجرهایی که زوق و برقشان سمج ترین شانه ها را مجاب می کند،
تنها به پوزش خاموش دستهایم اندیشه میکنم.
گوش کن! پوزش دستهای بلندم را که زیر آوارِ کوتاهی، سر بلند کرده اند !
دل و روح فقط با یاد خدا سرپا می شوند و در زمانه غفلت، یکسان همه مرده اند. ای آفتاب حوض برونا دمی ز ابر ...
کلمات کلیدی: روزنوشت
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.