همان پسری است که تنم به تنش خورد و فحشم داد. بی اعتنا به او گفتم: «ببخشید، سررسید چنده؟»
حالا رویش را به من کرده و بروبر نگاهم می کند. سررسیدها مال 85 است. یه جور 800 و یه جور 1200 تومان. خواهرم هر کدام را خواست بردارد، آن یکی برای خودم.
اینهو وسط پیاده رو، یه آقایی دولا شده بند کفشش را میبندد، دو تا دختر بدحجاب(بیحجاب) پشت او ایستاده اند. فکر کردم با هم هستند چون تقریبا به مرد دُلا شده چسبیده بودند. به مرد دولا شده تذکر دادن و او هم تازه دوزاریش افتاد. دختر مذهبی بود راهش را کج میکرد و از ان طرف میرفت، یا اینقدر میایستاد تا طرف کارش را انجام دهد.
از اینجا تا دفتر را پیاده میروم تا شاید سوژه خوبی برای وبلاگم بیابم. دور میدان شهداء، صدای «تق تق» کفش خانمی که پشت سرم است، آزارم میدهد. میشنوم که می گوید: «فاطمه تو یه موسسه تجاری کار میکنه، درآمدش خوبه. رویا رو صبحها مهد میبره و ظهر شهین اونو میآره خونه. وقتی شهین میره دانشگاه، مادر فاطمه جورش را میکشه.»
جلوی مغازه دوربین فروشی ایستادم. صدای «تق تق» از پشت سرم میگذرد. خیلی دوست دارم یه دوربین خوب مثلاً ده مگاپیکسلی یا حتی بالاتر، با لنز مخصوص داشته باشم. دوربین هفت مگاپیکسلی با لنز ثابت و بدون امکانات، را میگوید 150 تومان و هشت مگاپیکسلی با امکانات ویژه را نوشته 280 تومن. برای جیب امثال من ناامید کننده است.
راه میافتم. صدای «تق تق» دارد دور میشود. جلوی من هستند. با شوهرش که محاسنش را آنکارد کرده و مرتب. هنوز هم صدایشان را اگر دقت کنی میشود شنید: «فاطمه سر اینکه بیرون خونه کار کنه از شوهرش جدا شد، با هم اختلاف داشتن. رویا چون سنش کمه پیش اونه، تا بعداً ... اصلاً به بچهاش نمیرسه. صبح تا غروب سرکاره. خرج زندگی را در میآره. بچه رو خوب تربیت نکرده، گوشه گیره! با بچه های دیگه خیلی دعوا میکنه!! شرکتی که فاطمه توش کار میکنه، پر مرده، فقط فاطمه و یه خانم دیگه اونجا کار میکنن. اونم از شوهرش طلاق گرفته، بچه دار نمی شده انگار.»
صدای «تق تق» ایستاد. مانتوهای خیابان صفائیه دیدنی است. مانتویی که به درد خواهرم بخورد را نوشته 25000 تومان، کنارش مانتوهای خیلی کوتاه مثل کت هستن، 10000 تومن ... عجب ارزون !؟!
مثل همیشه از سوپر مارکت دلستر لیمویی یک لیتری خریدم 750 تومان. کسی وارد شد و سیگار نمیدونم چی خواست. صاحب مغازه معذرت خواهی و گفت آن مدل را ندارد. وینستون، مگنا، کنت لایت، و چند مدل کوفتی دیگه را نام برد. مشتری نخواست و رفت. شل میزد. صاحب مغازه بازهم معذرت خواهی کرد.
گفتم «حاجی اگر من بیام اینجا، مغز بادام و گردو بخوام، نداشته باشی بخاطر نداشتنش از من مغذرت خواهی میکنی؟» با تعجب نگاهم کرد، چند لحظه سکوت، هنوز هم نگاهم میکرد. «سیگار چیز خوبی نیست که به خاطر نداشتنش معذرت خواهی کنی. فکر کنم درستتر باشه به خاطر داشتنش مغذرت خواهی کنید! چون بلای جون مردمه!!؟»
هنوز هم نگاهم می کرد، خواست ماست مالی کنه، گفت: «پسرم این فقط یه تعارفه، آخه بنده خدا پاش می لنگید». می خواست بگویم به خاطر ترحم معذرت خواهی کردی؟ عجب آدم چیزی. به خودم گفتم: «بی خیالش شو، گیر نده، طرف تعطیله.» و زدم بیرون.
همشهری جوانی 300 تومان است، برای یه مجله 65 صفحهای مفت است. همشهری جوان این هفته روی یانگوم چنبره(چمبره) زد است. یانگوم بانوی اول وبلاگها است، 650 هزار صفحه اینترنتی فارسی پیرامون یانگوم ایجاد شده است. جای حضرت زهرا سلام الله علیها خیلی خالی است.
کلمات کلیدی: دوران ما
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.