1-به علی مجاهد گفتم: کارت اعتکاف من؟
گفت: مگه اسم نوشتی؟
گفتم: آره
گفت: اسمت نیست.
واقعاً هم نبود. من ثبت نام کردم ولی نمی دونم چی شده که اسمم تو لیست نیست. دیشب خیلی ناراحت و غمگین شدم. گفتم: خدایا بازم مثل پارسال؛ یعنی لیقات ندارم. برای چند دقیقهای باز هم دنیا زیر آب رفته بود.
2-محمد آزادی گفت: برای چی میری اعتکاف؟
- مثل اینکه باهام کار داشت - گفتم: دلم می خواد!!
گفت چی؟
دیدم داره سوء تفاهم می شد، گفتم: دوست دارم این روزا برم اعتکاف؛ خیلی دلم میخواد.
زیر لب گفتم: نیاز دارم.
3- زنگ زدم مجاهد: گل پسر، اعتکاف را چه کار کنیم؟ گفت: بپر بیا دو تا کارت مونده.
4-صبح جمعه خانم ناظم گفت: دعا بفرمائید؛
من هم به ذهنم این رسید،خدایا این بنده خدا را به سفر قشنگی راهی کن، سفری عجیب!!
حاج خانم، سفر عجیب که گفتم؛ شاید همین اعتکاف باشه، شاید مکه و شاید مشهد
- انگار دعا برای خودم مستجاب شده -
و من راهی سفری عجیب شدم، تور سه روزه بندگی.
کلمات کلیدی: روزنوشت
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.